رقيب اگر بجفا باز داردم ز درش

شاعر : خواجوي کرماني

مگس گزير نباشد زماني از شکرشرقيب اگر بجفا باز داردم ز درش
که جز بزر نتوان کرد دست در کمرشبه زر توان چو کمر خويش را برو بستن
فداي جان و سرش کردمي به جان و سرشگرم بهر سر موئي هزار جان بودي
کند عظام رميمم هواي خاک درشدر آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک
چرا برفت به يکباره دل ز خواب و خورشدلي که گشت گرفتار چشم وعارض او
چه اوفتاد کزينسان فتادم از نظرشگذشت و بر من بيچاره‌اش نظر نفتاد
چه غم ز ناله شبگير بلبل سحرشکنون که شد گل سوري عروس حجله‌ي باغ
ولي بجان عزيز ار دهند رو بخرشبملک مصر نشايد خريد يوسف را
مگر کنند تيمم بخاک رهگذرشميان اهل طريقت نماز جايز نيست
که هست هر نفسي رو بمنزل دگرشبرآستانه‌ي ماهي گرفته‌ام منزل
سرشک و گونه‌ي زردست وجه سيم و زرشبسيم و زر بودش ميل دل ولي خواجو